یه چند وقتیه یه احساس عجیبی دارم ... یه چیزی بینِ تشنگی ، خستگی ، افسردگی و تمایل به انجام کاری که نمیدونم چیه ... دوسش ندارم این حال رو ... مضطربم میکنه ... امیدوارم خیر باشه.

به خودم اومدم و دیدم پشتِ اتاق عمل وایسادم و دارم تق تق انگشتام رو میشکونم ... دو سه ماهی میشد که کامل ترک کرده بودم ولی سرِ جریاناتی که برای حسن پیش اومد به صورت کاملا غیر آزادی دوباره شروع کردم به شکوندن قولنج دستام ...

+ راحله میگه به این اتفاق توی روانشناسی میگن استرس پس از سانحه ... در مورد تو خیلی مشکل خاصی نیست و به خاطرِ نگرانی و اضطرابی که داشتیه ... راست میگه ... این چند روز من خیلی اذیت شدم ... دیدنِ حسن توی شرایطی که درد داشت از پا درش میاورد واقعا برام سخت بود ... خدا رو شکر که به خیر گذشت ... هنوزم اذیته و درد داره ولی دردِ درمان شدنشه به امید خدا ... خواهرشوهر بزرگه که در جریان بود بهم گفت همیشه همینه ، زن با مردش مریض میشه ، پا به پاش درد میکشه ... اما مرد نه ...

+ سرکار رفتن توی سرما خوردگی خیییلی سخته آقا :(

اومدم خونه و رخت خوابش که توی هال پهن بود رو دیدم ... آخ گریه کردما ...

+ عملش کردن و سنگ کلیه رو درآوردن. سنگِ آشغالی که عفونی شده بود و این عفونت رو به کلیه اش هم منتقل کرده بود ... وقتی از اتاق عمل اومد بیرون داشت میخندید ... درد نداشت و رنگِ صورتش دیگه پریده نبود (گرررریه) ولی به خاطر یه سری آزمایش شب رو نگهش داشتن ... نمیذاشتن دو تا همراه داشته باشه و منم که نمیشد با این سرما توی ماشین بمونم ... با اصرار اونا و بدون ذره ای میلِ خودم راضی به برگشتن شدم ... ولی ناراحت بودم ... قلبم اونجا مونده بود ... همه ی دلخوشیم روی تختِ بیمارستان بود (گررریه) توی مسیر هی بهم زنگ میزدن و حالِ حسن رو ازم میپرسیدند ... منم با هر بار توضیح دادن یه پرده از بغضم رو برمیداشتم ... تا اینکه رسیدم خونه و ... سریع بهش زنگ زدم و خبر دادم که رسیدم ... توی راه خودش چندباری تماس گرفته بود باهام ... خیالش راحت شد و خداحافظی کرد ... ولی بلافاصله گفت : زینب ، ناراحت که نیستی ؟ اینو گفت و گریه اش گرفت ... خودم خیلی حالم خوب بود ، از گریه ی اون منم دوباره گریه ام گرفت ... دستِ خودم نیست ، خیلی نگرانشم ... نمیدونم این قضیه عفونت کلیه و کراتین بالا چقدر میتونه خطرناک باشه واسش فقط امیدوارم خدا مثل همیشه نظر لطفی بکنه بهمون و زودتر حالش رو خوب کنه ... همه ی مریضا رو ...

از پنجشنبه شب دردش شروع شد ... دکتر رفتن نصفه شبی و سرم و دارو افاقه نکرد و حالش بدتر شد ... از درد چشم روی هم نذاشت و یک روزِ کامل چیزی نتونست بخوره ... تا اینکه بابا دیروز براش یکم مسکن و اینا تزریق و تا شب حالش خوب بود و خوابید ... ولی از صبح زود دوباره درد اومد سراغش و آروم نگرفت تا این که دیگه آوردیمش بیمارستان و به زورِ اون همه مسکنی که بهش تزریق کردن ، یکم بهتر شد ... براش بمیرم که اینقدر اذیت شد :(

این دو روز اصلا نتونستم بخوابم و شب و روز حواسم بهش بود ... صبح حسابی مستِ خواب بودم وقتی اومدم بالاسرم و صورتم رو بوسید و زنگِ گوشیم رو خاموش کرد ... دیدم بدجوری داره به خودش میپیچه ... کلافه شدم ... با این که اول ماه هست و سرکار کلی کار داشتم و سفارش هم باید ارسال میکردم ولی sms دادم و گفتم که نمیام و با حسن و داداشش اومدیم بیمارستان ... بارون و ترافیک سنگین و درد کشیدنای حسن ... خدا رو شکر الان خوابیده ، من و علیرضا هم داریم چرت و‌ پرت میگیم و میخندیم تا جوابِ آزمایشاش آماده بشه ... هوا کلی سرده و برف خیلی قشنگی داره میاد ... ولی سنگ کلیه چیز خیلی مزخرفیه :/