دیشب یه خوابِ عجیبی دیدم ... نمیدونم شاید گفتنش صحیح نباشه اما دلم میخواد اینجا ثبتش کنم که برام بمونه ... ممکنه بعدها بازم به خوندنش احتیاج داشته باشم.

ده سالِ پیش ... یه شخصی بود تو زندگی من ، که هیچ وقت ارتباطمون شکل نگرفت باهم. فقط دورادور از حال هم باخبر بودیم. شرایطِ دوست شدن ، عشق و عاشقی ، دیدنِ همدیگه و حتی جدی کردنِ رابطه فراهم بود اما نمیشد یا نمیذاشتم ، نمیدونم اما یه حس خیلی زیادی این وسط درگیرمون کرده بود. گذشت و من ازدواج کردم و او هم مشغولِ کار و زندگی خودش بود ... فکرش اما گاهی به سراغم میومد. این که کجاست ، داره چیکار میکنه ، هنوزم به من فکر میکنه ؟ چی شد اصن ؟ چرا نشد ؟ چرا نذاشتم که بشه ؟ ای کاش که ...

دیشب خوابشو دیدم ... خواب دیدم جدا شدم. از حسن و زندگیمون و حرف و حدیث ها و مشکلات خسته شده بودم و رفته بودم. این خستگی و زده شدن رو به طور کامل توی خواب حس میکردم. حالا کجا رفته بودم ؟ پیشِ همین شخص. که بماند چقدر هم استقبال کرد از اومدنم. منو برد توی خونه و پیش خونوادش. سفره ی شام پهن بود و همه جمع بودند. منم یه چادر رنگی سرم کرده بودم و نشسته بودم. حرف شروع شد و به بحث کشیده شد و جار و جنجال. مادرش یه چیزی میگفت ، باباش یه چیز دیگه ای ، خواهره از اون طرف یه چیز دیگه ... خودشم کنار من ساکت بود ... بعد من با خودم میگفتم خب که چی ؟ من از زندگی قبلیم اومدم بیرون که دیگه از این حرفا خبری نباشه ، اینجام که همینه. اینا که بدتره لحنشون. تازه اینا که من براشون جدیدم و اصلا دوسم ندارند. حیف اون همه روزِ خوش نبود ؟ اون همه خاطره ؟ اون همه خنده و مسخره بازی هایی که با حسن داشتیم ... اصن از کجا معلوم بتونم اون حس و حال رو دوباره تجربه کنم ؟؟؟ وَ یکدفعه تمامِ لحظه های قشنگِ زندگیم با حسن از جلو چشمم رد شد ... پا شدم ... چادر رنگیم رو از سرم دراوردم و تا کردم و گذاشتم توی خونشون و زدم بیرون ... دنبالم میومد. نمیذاشت برم. با همه ی دلش ازم میخواست که بمونم ... اما من میدویدم ... شب بود ... نمیدونستم کجا میخوام برم ... نمیدونستم چه طوری باید برگردم ... همینطوری دنبالم میومد ... هی میگفت نرو ... صدام میکرد ... قربون صدقم میرفت ... اومدم با دستم پسش بزنم که بره ، نگاهم به دستام افتاد ... انگشتام ... یه حالی شدم ... دستای آسمان رو دیدم ... دستای خودم دستای آسمان شده بود ... که داشت انگشتای خوشگلِ تپلیش رو آروم تکون میداد ... بند بندِ دستاش ، ناخونای کوتاهش ، موهای ظریفش ، خط های کفِ دستش ... بلند گفتم من باید برم ...

وَ از خواب پریدم ... یه حالِ عجیبی داشتم ... خوشحال بودم از ته دلم و خدا رو شکر کردم که هر چی دیدم و شنیدم توی خواب بوده ... آخه من گاهی وقتا به این فکر میکردم که نکنه اون بیشتر دوستم داشت ؟ نکنه اگه رابطه ام با اون ادامه دار میشد شرایط بهتری داشتم ؟ چقدر بهم احترام میذاشت ، چقدر باهام خوب و مهربون بود ... ولی این خواب خیلی فکرم رو تغییر داد ... با تمومِ وجودم حس کردم که هیچ زندگی و دنیایی خالی از مشکلات و سختی نیست ... هیچ عشقی بدونِ تلخی نیست ... وَ الان من خدا رو شکر همه چی دارم تو زندگیم ... پدر و مادرم ، خونوادم ... حسن که بی نهایت دوستش دارم و آسمانِ قشنگم که کنارم آروم خوابیده و دستش توی دستمه ... نه دیگه من هیچی نمیخوام ... خدایا من همین برام بسه ... دمت گرم :)

ردِ تُـفِش روی لباسام ...

به لطفِ نی نی خانومِ همسایه پایینی که چراغِ اتاقش تا صبح روشن می مونه ، ما چراغِ خوابمون رو خاموش کردیم ...

+ خدایا شکرت :)

راستش رو بگم ؟ خیلی ناراحتم که دیگه باردار نیستم ... دلم بدجور تنگ شده برای حس و حالش ... قشنگ ترین و لذت بخش ترین دورانِ زندگیم بود ... دلم واسه اون ماهی کوچولوی آرومی که نرم و آهسته توی دلم تکون تکون میخورد و همه جا همراهم بود تنگ شده ... میتونم ساعت ها براش گریه کنم حتی ...

+ آسمانِ من ... تو بهترین و زیباترین و کامل ترین و دلچسب ترین چیزی بودی که خدا میتونست به منِ زینب عطا کنه ... که تمووووم عمرم به خاطرت ممنون و شکرگزارش باشم. عاشقتم مامانی :)