از بعد از همون روزِ جلسه ی دیدار با رئیس قوه دیگه ندیدمش ... اون روز مثلِ قدیما (متاسفم که نمیتونم بگم مثلِ همیشه) از هر دری باهم حرف زدیم و خندیدیم ... بعد از مدت ها حسابی میچسبید اون حرفا و برای من واقعا لذت بخش بود ... ولی راستش خیلی خبری از اون احساسِ نزدیکی و صمیمیتی که همیشه داشتیم نبود ... انگار دو تا دوستِ معمولی بودیم ... فرشته مثلِ همیشه محافظه کار بود و منم دیگه اونقدری باهاش راحت نبودم که خیلی چیزا رو بهش بگم ... حتی هنوزم بهش نگفتم که باردارم ... چون میدونم خوشحال نمیشه که هیچ ، بعدش کلی داستان دیگه هم پیش میاد ... خیلی ناراحتم از این حالی که دارم و همیشه میترسیدم از این روز ولی باید اعتراف کنم که کم کم دارم بی حس میشم ... دلتنگی هام کم شده و گریه هام خیلی کمتر ... دیگه خیلی بهش فکر نمیکنم ... دیر به دیر بهش پیام میدم ... زنگ هم که هیچ ... خسته شدم از بس دنبالش دویدم ... کلافه شدم انقدر ازش دلیل خواستم و چیزی نشنیدم ... مدام بهش میگم اگه تو مشکلی داری و چیزی اذیتت میکنه بیا و به همه بگو ... بیا با مامان و بابا صحبت کن ... خب نمیشه که یهو بری و اصلا نباشی و هیچی نگی و جوابِ هیچ کسی رو هم ندی و بعدم گله کنی که ازم سراغی نگرفتید ... من با کلی امید و آرزو رفتم و دیدمش و حرف زدیم باهم که بلکه بعدش رابطمون از سر گرفته بشه ... ولی زهی خیالِ باطل ... بعد از دو سه روز که بهش پیام میدادم برگشت بهم گفت که چه خبرته هر روز هر روز پیام میدی ، دیگه قرار نبود اینطوری بشه که ... وَ من که دلم برای بار هزارم از دستِ تنها خواهرم شکست ... بازم بیخیال نشدم و سعی کردم دورادور ارتباطم رو حداقل باهاش حفظ کنم ... ولی بازم دیدم که اون هیچ قدمی برنمیداره و هیچ میلی نشون نمیده ... همش منم که زنگ میزنم ... منم که پیام میدم ... منم که عید رو تبریک میگم و سراغش رو به هر بهونه ای میگیرم ... خب منم آدم ... منم دل دارم ... تا کی باید این روند رو ادامه بدم و پا بذارم روی غرور و شخصیتم ... تازه فهمیدم که بیشتر از این نمیتونم خودم رو نادیده بگیرم ... خدا شاهده که من یک سال زندگی نکردم ... از غصه ی نبودنش روز و شب گریه کردم ... اونقدررر بهش پیام دادم و حرف زدم که اگه به سنگ گفته بودم آب شده بود ... ولی دیگه نمیتونم ... نمیخوام اصلا ... زندگی من ، همسرم ، بچه ی توی شیکمم ، کارم ، دور و بریام و مهم تر از همه پدر و مادرم ، برای من مهم اند و من نمیتونم به خاطرِ یه دلخوری و سوتفاهم که حتی درست علتش رو نمیدونم ، همه چیز رو رها کنم ...
هوووووف ://// راستش هرچقدر بالا و پایین میکنم میبینم هیچ وقت فکر نمیکردم رابطه ی من و فرشته یه روزی به اینجا برسه ... :(