چقدر ساکت و خلوت و دلگیر و خسته بود امروز ...

حسن ، مریض حال و خسته خیلی وقته خوابیده ... منم بیکار نموندم و بعد از این که کمد دیواری لباسا رو کاااااملا مرتب کردم ، خونه رو توی سکوت تی کشیدم و دوش گرفتم و الانم دراز کشیدم و فکر میکنم ... اعصابم خورده یکم ... حقوقم رو همین چند دقیقه پیش واریز کردند و در اوج ناباوری دیدم که یک سومش کم شده ... زمزمه هاش رو شنیده بودم ولی باور نمیکردم ... حالا موندم با این قسطِ سنگینِ وام و بقیه خرج و مخارج چیکار کنم ... میدونم خدا لنگ نمیذارتم ، هیچ وقت نذاشته ، ولی خب از این حجم از بی فکری و بی مسئولیتیِ بعضی از اون بالایی ها کلافه ام ...

دلم میخواد زود بخوابم.

+ بعدا نوشت ؛ حسن یکباره ساعت ده بیدار شد و صدام کرد ... گرسنه بود ... بلند شدم برنج دم کردم و خورشت گذاشتم کنارش و سالاد درست کردم و خلاصه یه شامِ مفصل ... با اینکه خسته تر شدم و ساعتِ خوابمم کمتر شد و کلی هم ظرف و کار و تمیز کردنی جور کردم واسه خودم ، ولی ، دلم باز شد که حسن رو دیدم ... قضیه حقوق رو که بهش گفتم اونم کلی تعجب کرد و‌ ناراحت شد ولی زودی دلم رو قرص کرد که غمت‌ نباشه ، خدا بزرگه ، من نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره ، از زیرِ سنگم که شده جورش میکنم ، تو خیالت راحت راحت باشه ...

همین دیگه :) الان با خیالِ راحت دارم میخوابم ... شب بخیر :)

کی درخواستِ وام ِش اوکی شده و خر ذوق ترینه ؟! :))

یعنی من شدم مسئولِ جواب دادن به مامان و بابای حسن ... ای خدا عجب گیری کردیم ... هی زنگ میزنن و‌میپرسن که حسن کجاست ؟ کجا رفته ؟ کی برمیگرده ؟ برای چی رفته ؟ چرا بی خبر رفت ؟ مگه خبری شده ؟ شب میاد ؟ نمیاد ؟ چرا نمیاد ؟ کی باهاش حرف زدی ؟ ازش خبر نداری ؟ داری ؟ پس چرا ما زنگ زدیم برنداشت .......... ای بابا ... بسه دیگه ... خسته شدم از این همه سوالِ تکراری ... هر سری که حسن شیفت می مونه داستان داریم دیگه ... به جای اینکه من غر بزنم و بیقراری کنم یکی باید اونا رو آروم کنه ... من نمیدونم چرا این قضیه بعد از ده سااااال براشون عادی نمیشه که آقا ایشون هر چندوقت یکبار باید شب بمونه سرکارش ... نه فقط هم ایشون ، همشون همینطورن ...

چند روز پیش حسن رفته بود هیئت و ماشینش توی کوچه نبود ... مامانش زنگ زد و با لحنِ مچ گیرانه ای گفت سلام حسن کجاست ؟ گفتم سلام رفته هیئت :/ گفت پس چرا ماشینش نیست ؟ گفتم چون با ماشین رفته :/ گفت پس چرا ما ندیدیمش ؟ من و بابا هم مسجد بودیم. گفتم من چه میدونم :/ شاید حواستون نبوده :/ گفت که من فکر کردم رفته سرکار ... گفتم که این وقته شب برای چی باید بره سرکار آخه :/ گفت آها خیلی خب ، نگران شده بودم ، خدافظ. گفتم خدافظ :/

+ همیشه به حسن میگم که تو نباشی خونوادت منو نمیخوان ... اونا فقط به خاطر توعه که اینطوری منو دوست دارن و زنگ میزنن و میریم و میایم ، خدایی نکرده یه روزی تو یه چیزیت بشه کسی منو محل نمیذاره ، مطمئنم ... حسن قبول نمیکنه ولی من خودم میدونم ... میدونم که هیچ کس برای تنهایی من تره هم خورد نمیکنه ... هیچ کس ... دیدم که میگم :/

قضیه ی مغازه منتفی شد ... هر چقدر نشستیم و فکر کردیم دیدیم فعلا پولش رو نداریم و از پسِ کرایه اش نمیتونیم بربیایم ... جوابِ در و همسایه و فک و فامیل رو دادن هم چیزیه که دیگه از توانِ من خارجه ... واقعا دیگه دلم نمیخواد وقتم رو برای توضیح دادن به دیگرون هدر بدم ... دیگه دوست ندارم تا وقتی که نتونستیم کاملا مستقل بشیم ، هی شرایط و‌ موقعیتِ جدید درست کنم برای دخالت کردنِ دیگران ... مخصوصا توی این مورد که صبح تا شب باید به پدر و مادرِ حسن گزارش کار میدادم :/ یعنی اصلا تصورش هم اعصابم رو خورد میکنه ... خداروشکر بیخیال شدیم ... ایشالله اینستاگرام هم درست میشه و ما به کار و کاسبیمون میرسیم ... ولی بعدِ یک ماه کی حوصله ی دوباره راه انداختنِ پیج رو داره ؟! :/ شایدم مجبور شدیم و به برنامه های ایرانی رو آوردیم ... نمیدونم ... هر چی خدا بخواد :)

بعد از مدت ها حسن رفته شیفت و خونه نیست و جاش عجیب خالیه ... این موجودِ گنده ی ساکتِ تنبلِ ریشوی خوشگل چیه که وقتی نیست این همه دلم براش تنگ میشه ... :/

فرشته پیشم نیست و من مدام خوابش رو میبینم ... خواب میبینم که توی دادگستری دیدمش ... خواب میبینم که اومده توی خونه ی جدیدمون بهم سر بزنه ... خواب میبینم که توی بغل گرفتمش و دارم از خوشی میمیرم ... اما بیدار میشم و میبینم که هفت ماهه نیست و این بار واقعی میمیرم ... دلتنگی بهم هجوم میاره و بغض خفه ام میکنه ... بهش پیام میدم و منتظرِ جواب نمی مونم ... بلند میشم و میرم ... و سعی میکنم عادت کنم به این دردِ عمیقی که توی وجودم دارم ...

هوا خنک شده و ما جامون رو عوض کردیم ... من سمتِ پنجره میخوابم و حسن اونوری ... چون من گرماییم و حسن نه ... دوست دارم پتو پیچ کنم خودمو و باد بخوره بهم و بعد بخوابم ... خیلی حال میده ...

از خونه پایینی بوی خوبِ برنجِ دم شده میاد و قرمه سبزی ... از رفت و آمد و سر و صدا مشخص بود که مهمون داشتن انگاری ... مامانِ آقای همسایه پایینی رو توی آسانسور دیدم ... لاکِ خیلی خوشرنگی هم داشت ... اون‌ موقع ها که اختلافشون زیاد بود ماماناشون زیاد میومدن پیششون ولی الان خیلی وقته که دیگه باهم دعوا نمیکنند ... خداروشکر ... خودِ من خیلی ناراحت میشدم از اون همه جر و بحثی که همیشه داشتند ، بنده خداها خودشون چقدر اذیت میشدند خدا میدونه ...

بگذریم ... بالاخره فرشامون رو دادیم قالیشویی ... من اصلا خونمون رو اینجوری دوست ندارم ... یه جوری لخت و سرد شده ... امیدوارم فردا آماده بشن و بیارنشون ... به من که باشه دوست دارم کل خونه موکت باشه و هر جایی که پا میذارم گرم و نرم باشه ... تی کشیدن رو هم دوست ندارم خیلی ... چقدرم گرون شده قالیشویی :/

بعد اومدنِ فرشا دوست دارم یه خونه تکونیِ مختصرِ وسطِ سالی هم انجام بدم ... پرده ها رو مخصوصا بشورم و یکمی هم توی کابینت ها رو تر و‌ تمیز کنم ... البته که مطمئنم با حس و حالِ تمیزی و نو شدن دلمم بخواد یکمی تغییر و‌ تبدیلِ دکوراسیون هم داشته باشم ... مثلا روکش مبلا رو عوض کنیم ... میدونم هزینه اش زیاد میشه و در شرایط حاضر اصلا کارِ معقولی نیست :/ پس ، بدونِ هیچ حرفی بیخیالش میشیم :/

دلم یه قابِ گوشیِ جدید هم میخواد ... که خیلی خوشگل و ساده و شیک باشه ... خسته شدم از این مدل سادهه ... با یه محافظِ دوربینِ خفن ...

آقا هی فکرای پولی میاد تو ذهنم ... دو تا سفر پشتِ سرِ هم جدا از اون همه خوش گذرونی و حالِ خوبی که داشت ، کلی هزینه هم گذاشت روی دستمون ... قسط و وام هم که همیشه هست ... اینستاگرام هم که قطعه و پیج و کار و کاسبی هم تعطیل ... ایشالله بتونیم تا آخرِ ماه دووم بیاریم ... :))

من بخوابم تا هوسِ خریدِ دیگه ای نکردم :/

فکر دارم ... یک عالم برنامه و کار واسه انجام دادن دارم توی ذهنم ... که باید دیگه از ذهنم بیرون بیارمشون و عملیشون کنم ... خیلی وقته دارم به این موضوعات فک میکنم ... فکرِ خواهرم فرشته که یک لحظه هم تنهام نمیذاره ، فکر اجاره کردن یه مغازه ، آزمونِ وکالت ، کابینت کردن یه قسمتِ دیگه ای از آشپزخونه و اون بالکن کوچیکه ، فکرِ پس انداز ، بچه دار شدن که دیگه واقعا دارم بهش فکر میکنم و دلم میخوادش ... واقعا به نظرم بهترین و مناسب ترین وقتشه و بعد از شیش سال دیگه بهونه ای برای عقب انداختنش نداریم ... البته تا خدا چی بخواد ... باید چند روز دیگه برم برای مرحله دوم آزمایش هام و ببینم تیرویید و قندخونم میزون شده یا نه ... این چند وقته که متفورمین و لووتیروکسین رو درست و حسابی میخورم حسابی پف بدنم خوابیده و لباسام دوباره اندازه ام شدن ... حسِ خیلی خوبیه ... دیشب هم با خواهرشوهر وسطی دوباره قرار گذاشتیم که بریم باشگاه باهم ... توی این فصل و این حس و حال و آب و هوا ورزش خیلی میچسبه ...

دلم میخواد ماشین بخرم ... ماشین واسه خودم ... پیگیرِ وام شدم و فک کنم بیست درصدش فعلا اوکی شده ... خدا کمک کنه که بتونم ضامن جور کنم و شرایط فراهم بشه که بگیرم وامه رو ... هم واسه کرایه مغازه و راه اندازیش دستم خالی نباشه و هم یه ماشینِ جمع و جور بگیرم و راحت شم از این همه رفت و آمد و کرایه تاکسی و اسنپ ... هر چی خدا بخواد ...

بعد از کربلا و مشهدی که رفتیم دلم یه سفرِ قم هم میخواد ... هنوز اون ته تهای دلم یه چیزایی مونده که دیگه باید فقط به خودِ خانوم بگمشون ... چقدرم دوست دارم برم جمکران و چاه عریضه مخصوصا ...

خیلی خوابم میاد ... هم صبح خیلی دیر بیدار شدم و هم صبحونه ی دیرهنگامی که خوردیم رو جای ناهار حساب کردیم ... وَ خب خوابِ بعد از ناهارِ جمعه هم که :) خیلی حال میده ... پس فعلا و دوباره شب بخیر.

از سرکار اومدم و‌ لوبیاپلوی مامانِ حسن رو خوردم و دراز کشیدم روی تخت ... هوا خنکه و بادِ خنکی میاد و اتاق نیمه تاریکه ... خیلی دارم حال میکنم ... حسن توی هال نشسته و داره تلویزیون میبینه ... آقاهه داره راجع به مهسا امینی حرف میزنه ... مهسا امینی ... اسمی که اونقدر توی این چند وقته شنیدم و دیدم و خوندم که حد نداره ... نود و پنج درصدِ آدما ، بدونِ هیچ فکر و دودوتا چارتایی افتادن اینور و اونور و به اسمِ مهسا امینی دم از وطن پرستی و نوع دوستی می‌زنند و مثلا برای حمایت از زنِ ایرانی دارند خودشون رو جر میدند ... هه ... زنِ ایرانی ؟ چه فرقی داره زن ایرانی با بقیه زنا که این همه مهم شده تو دنیا ؟! مغزِ ما کجاست ؟! چرا نمیتونیم حقیقت و واقعیت این همه شو و مسخره بازی رو ببینیم ؟ چرا درک نمیکنیم که هیچ کسی توی دنیا دلش برای ما نمیسوزه ... هیچ بنی بشری ... هیچ سلبریتی داخلی و خارجی و این ور و اونورِ آبی ای ... هیچ خری ! آقا هیچ کس ... اونقدر خودمون رو ضعیف و بدبخت نشون دادیم توی این شبکه های مجازی که یه مشت آدمِ دوزای بیان و واسمون دل بسوزونن ... چقدرم خوشحال میشیم از یه استوری و توییتِ فلان کسک .... این حجم از مرضِ خودتحقیری از کجا اومده من نمیدونم ... ولی حالم بهم میخوره ازین جماعت ... نسلی که اونقدر توی رفاه و راحتی و تکنولوژی و دنیای رنگارنگِ خیالی بوده که قدرِ زندگی رو نمیدونه ... قدرِ کشورش رو نمیدونه ... درکی از زحمت و کار و تلاشِ این همه آدم که شب و روز و خانواده و تفریح و جونشون رو گذاشتند به خاطرِ ماها نداره ... درک نمیکنه چون نمیبینه ... چون نمیفهمه ... اونقدر سرش توی گوشی بوده و مزخرفات به خوردِ فکرش داده که کاملا تعطیل شده ... حالم بهم میخوره از این آدمای بی معرفت و بی انصاف ... وَ دلم میسوزه برای این همه خونی که ریخته شد ... خدا جای حق نشسته ... همین کافیه ...

بگذریم.

آره داشتم میگفتم که حالم خوبه و دارم حسابی کیف میکنم ... یکمی میخوابم و دوباره میام ... فعلا شب بخیر :)