تازگیا با چی به آرامش میرسم ؟
آسمان رو میخوابونم ، کوهِ لباسای شسته شده رو میریزم جلوم ، عشق ابدی نگاه میکنم و لباسا رو تا میکنم. همین.
تازگیا با چی به آرامش میرسم ؟
آسمان رو میخوابونم ، کوهِ لباسای شسته شده رو میریزم جلوم ، عشق ابدی نگاه میکنم و لباسا رو تا میکنم. همین.
ساعت یک و نیمِ شب ... وقتی داریم زور میزنیم که بخوابیم ... بینِ اون همه ورجه وورجه های آسمان و له کردنِ سر و صورتم وَ حرف زدنا و این چیه و مالِ کیه گفتناش یکباره ساکت میشه ... دست میکشه به موهام و با مهربون ترین حالت ممکن میگه : چه موهای قشنگی داری ... وَ من میمیرم براش ... ذوق میکنم و برمیگردم سمتش و محکممم بوسش میکنم ... وَ دوباره دست میذاره روی صورتم و میگه : چه قشنگی تو ... وَ دیگه بغض و اشک امونم نمیده ...
+ خدایا من همیشه تو رویاهام یه دختر داشتم. از بچگی همیشه فکر و خیالِ دخترم سر کردم تا به الان. تا الان که آسمان رو دارم. ولی خدایا ، آسمان خیلی فراتر از رویاها و تصوراتِ منه ... خیلی دوست داشتنی تر و قشنگ تر از چیزیه که من همیشه بهش فکر میکردم ... خدایا دمت گرم. شکرت هزاران بار.
نصفه شبی یاد چی افتادم !
چند سال پیش همکاری داشتم به اسم پ ... ایشون سه سال از من بزرگتر بود ... یه آقای کاملا محترم و فرهیخته ، باسواد ، مودب و متین و البته متاهل ... پ توی یه قسمتی مشغول بود و منم توی یه قسمتی دیگه ... وَ قسمت های ما کلا بهم مربوط نمیشد مگر هفته ای یکی دو بار ، اونم زمانی که من منشیِ شعبه بودم و باید یه سری پرونده ها رو برای یه سری دستورات پیشش میبردم ... وَ چون از قبل هم همدیگه رو میشناختیم سلام علیکِ گرم تری داشتیم ... گاهی توی اون زمانِ کوتاهی که پرونده ها آماده میشد صحبتی میکردیم ... از کار ، از درس و دانشگاه ، از کتابایی که خوندیم و نویسنده های مورد علاقه َمون ، از شهر و دیارِ مادریمون که یکی بود ... از شغل و حال و احوالِ همسرم میپرسید و از خانومش گاهی صحبت میکرد ... رابطه ی خوب و خیلی توی چارچوبی بود به نظرم. حاشیه ای هم نداشت ... مخصوصا که خیلی از این صحبت ها در کنارِ بقیه همکارا انجام میشد و خصوصی نبود و ... وَ یک روز ما همدیگه رو توی سالنِ محلِ کارم دیدیم ... من سلام کردم و جوابی نشنیدم ... چند روز بعد از جلوی اتاقِ من رد شد و برخلافِ همیشه سلام و خسته نباشیدی نگفت ... وَ چند روز بعد من برای پیگیری دستوراتِ پرونده ها پیشِش رفتم و انگار ما غریبه ای بودیم که تا اون لحظه هیچ وقت حتی همدیگه رو ندیده بودیم ... من ازش سوال کردم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟ که خیلی خشک و جدی گفت نه چی قراره بشه ؟ وَ من خیلی شوکه شدم از این تغییر رفتار ... حتی دوباره علت رو پرسیدم ازش و جوابی نگرفتم ... وَ تموم.
هرازگاهی بهش فکر میکنم. که چی شد. چرا مثلا ؟ و این کار به نظرم بی ادبی اومد که یکباره و یک شبه تو رفتارت از این رو به اون رو بشه و هیچ توضیحی هم ندی و تمام. خب من اینجوری به خودم شک میکنم همش و مدام با خودم میگم من رفتارِ بدی داشتم ؟ من چیزِ بدی گفتم ؟ وَ این چیزی نیست که من سزاوارش باشم ... ما دو تا همکار بودیم. مثلِ همه. مثلِ من و شین که روزانه شیش - هفت ساعت در کنارِ هم هستیم و توی سر و کله ی هم میزنیم و دعوا میکنیم و چالش داریم و چقدر صحبت میکنیم و تهشم هیچی و هیچ حرفی و هیچ موضعی نسبت بهم نداریم ... هرکسی دنیا و زندگی خودش رو داره ... اما چی شد که اون این کارو کرد و یه شبه شد یه آدمِ دیگه من نمیدونم. خدا رو شکر که من مدیر شدم یکم بعدش و دیگه مراجعه ای بهش نداشتم و اونم چند وقت بعدش محلِ کارش عوض شد و رفت یه مجتمع دیگه ...
چند وقت پیش یه خانومی تماس گرفته بود که پرونده ای داشت پیشمون و گفت از طرفِ اونه. و اون بهش گفته که حتما برای پیگیری کارش پیشِ من بیاد چون میدونه من کارش رو انجام میدم و فلان و ...
مسخره. من توی خونه هم ، وقتی میبینم حسن مدلش عوض شده مثلا یا رفتارش یه جور دیگه است سریع جوش میارم و قاتی میکنم که چی یعنی. اگه مشکلی هست بیا و مستقیم بگو. اینکه بدونِ هیچ توضیح و تذکری تغییر رفتار میدی نشون دهنده ی ضعف تو و شخصیتته ... من باید بدونم که به چه علت مثلا دارم بازخواست یا تنبیه میشم ...
آقا بد میگم بگو بد میگی ... ؟
+ هر بار یادش میفتم حرصم درمیاد. بیشور.
گنجیشگکِ مَشی مَشی ...
چیکا کردی با دلم واااای ...
در سکوتِ شب ، خانه زد فَلیااااااد ...
صلواتِ کربلایی
کوپک کیزی
کوپون کوپون
+ دلخوشیِ من :)
وسایلش رو از سرکار آورده خونه ... بعضی از لباساش تیکه پاره شده بودن ... توی جیباش پر از خاک و تیکه سنگ بود ... وَ آبِ سیاه رنگی که بعد از شستن ازشون خارج میشد ... قلبم به درد میومد از دیدنشون ... ولی هزار بار خدا رو شکر میکردم ... که فقط لباسا و وسایلش از بین رفتن نه خودش ... آخ بمیرم برای اونایی که این بلا سرِ عزیزشون اومد ...
+ لعنت به جنگ.
کلیدام رو جا گذاشتم و نشستم پشتِ درِ شعبه ... صدای گنجشک ها میاد ... چشمام از خستگی و کم خوابیِ دیروز سنگینه ... باطری گوشیم ۱۳ درصده و شارژ همراهم نیست ... قرص تیروئیدمو نخوردم ... ضعف دارم ... دلم تنگِ حسن شده و بغل کردنش ...دلم میخواد برم خونه و بخوابم و توی فکرم هیچ ردی از اتفاقاتِ این دو هفته ای که گذشت نباشه ... اما نمیشه ... روی سختِ زندگی خودشو نشونمون داده و باید باهاش مواجه شد ...
+ ما خوبیم شکرخدا ... ببخشید دسترسی به نت نداشتم. و البته حوصله.