ساعت پنج و نیم و درست همون وقتی که دلم میخواست بیدار شدم ... نماز خوندم و چایی دم کردم و ظرفای باقیمونده از دیشب رو شستم ... لباسا رو اتو کردم و با گوشی مشغول شدم تا شیش و ربع بشه و زنگ گوشی حسن صداش دربیاد ... خوابالو خوابالو بیدار شد و نماز خوند و با سر و صورت پف کرده لباس پوشید و چایی خورد و حرفامون شروع شد ... با خنده و حال خوبی زدیم بیرون ... آسمون تاریک و کوچه خلوت بود ... کیف میکردم از اون همه سکوت ... انگار تو دلِ شب بودیم ... راه افتادیم و اونقدری توی راه خندیدیم که پیاده شدنی من هنوز لبخند داشتم ... درب ورودی باز نشده بود هنوز و این یعنی من اولین کارمندی بودم که صبح شنبه واردِ اینجا میشه ... ورود زدم و رفتم بالا و داخلِ اتاقِ قشنگمون ... دعای عهد پلی کردم و بعدشم زیارتِ ال یاسین ... وَ مشغول کار شدم تو خلوتی تا اینکه ساعت هفت و نیم اینا شد و کم کم سر و صدای همکارا اومد ... تقریبا کارام تموم شده بود ... طبقِ عادت میزم رو دستمال کشیدم و رفتم آبدارخونه برای شستنِ لیوانم ... چندتا از همکارا بودن و مشغولِ صحبت ... یکی از گرونی ها میگفت ، یکی از حقوقِ کم ، یکی کیسه ی داروهای توی دستش رو به همه نشون میداد و میگفت ببینید این سیستم چه بلایی سرِ من آورده ، اون یکی میگفت تنها راهِ آرامش اینه که ازین قبرستون بزنیم بیرون و دیگری تایید میکرد و همراهش میشد ... بدونِ اینکه چیزی بگم سریع لیوانم رو شستم و ازون فضای مسموم و سرشار از انرژی منفی بیرون اومدم ... یعنی واقعا خودشون نمیدونن که هیچ فایده ای نداره گفتنِ این حرفا و فقط اون احساس نارضایتی و بدی که دارند شدیدتر میشه ... اصن بری ازشون بپرسی که برای بهتر شدنِ اوضاع و شرایطِ محیط کار ، چیکارا کردن تا حالا ؟ فقط حرف ؟ فقط شعار ؟ مشت نمونه ی خروار ... وقتی نتونی کمکی به بهبودِ وضعیتِ محلِ کارت کنی و فقط معترض باشی ، پس چطوری اوضاعِ کشورت رو میخوای سر و سامون بدی ؟ با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمیشه ... باید یه حرکتی بزنی دیگه ... غیر از اینه ؟!
بیخیال شدم و فکرم رو خالی کردم از شنیده هام و سعی کردم به حرکت های عصبیِ همکارم که معمولا صبح ها ازش سر میزنه هم توجه نکنم ، سرم با پرونده ها گرم کردم و دل خوش کردم به زندگیِ قشنگ و ساده ای که داریم ... که هر لحظه و هر اتفاقش رو ممنون و مدیونِ خدا هستیم ...
یکی از اخلاقای خیلی خوبِ بابام اینه که گله نمیکنه از بد روزگار و از نداری و گرونی و سختی نمی ناله هیچ وقت ... به ما هم اینو یاد داده ... هر وقت ازمون از کار و بار و زندگی بپرسه تا بیایم یکمی غر بزنیم سریع به هزاردلیل یادمون میاره شکرگزار بودن رو ... که غنیمت بدونیم این سلامتی و این شغل و این خانواده و زندگی رو ... وَ من چقدر این خصلتش رو دوست دارم ... خدا رو شکر حسن هم همینطوره ...
آقا اصن اصلش هم همینه ...
شکر نعمت نعمتت افزون کند ، کفر نعمت از کفت بیرون کند