به شدت جای خالی یک دوست رو توی زندگیم احساس میکنم ... خیلی زیاد ... برای وقتایی که اینطوری دلگیرم و نمیتونم با هیچ کسی راجع بهش حرف بزنم دلم یه دوستِ خیلی نزدیک و صمیمی میخواد که بتونم راحت از فکر و خیالی که داره داغونم میکنه بگم براش و سبک بشم ... اما ندارم ... هیچ وقت نداشتم ... و این ضعف بزرگیه ...

هی توضیح دادم ، قبول نکرد ... دلیل آوردم ، بیشتر مدعی شد ... علت رو گفتم ، از بی اطلاعیم گفتم ، از این که اگه خبر داشتم حتما کاری میکردم ، از این که دارم همه ی زورمو میزنم تا بهتر باشم ، از حجمِ زیادِ کار و دست تنها بودنم گفتم ولی زیرِ بار نرفت که نرفت ... چی شد یهو ؟ گریم گرفت ... از بغض داشتم خفه میشدم ... از این که داشتم تلاش میکردم خودمو ثابت کنم ... کاری که ازش متنفرم ... اشکام سر خورد روی صورتم ... طاقت نیاوردم و زدم بیرون از شعبه ... رفتم توی حیاط و تند تند توی هوای سردِ نفس کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم ... وَ همش به این فکر میکردم ... که ای کاش بابا پیشم بود ...

+ بعدا نوشت : نمیشد از فکرش دربیام ... با اینکه یکی دو ساعتِ بعد پیام داد و حسابی معذرت خواهی کرد ولی بازم تهِ دلم ناراحت بود ... نمیتونستم به حسن یا کسی دیگه ای هم چیزی بگم ... فقط ذهنم سمتِ ارغوان میرفت و بس ... سکوتِ چندین ماهه ام رو شکستم و بعد از اون همه بی جواب گذاشتنش توی یک دقیقه و چهل و چاهار ثانیه همه چیز رو براش گفتم و گریه کردم ... با اینکه جوابی نداد ولی دلم یکم سبک شد ...

+ شنبه نوشت : برام گل آورد ... گذاشته بود توی کشوی میزم. آدمِ خوبیه.

بمونه به یادگار از تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ که من بالاخره خریدمش ...

+ آرزوی چندین ساله ی من و حسرتِ تمومِ دوران بچگی حسن برآورده شد ... شاید خیلی مسخره به نظر بیاد و برای خیلی ها یه چیزِ دمِ دستی و چیپ باشه ، اما برای ما نه ... هیچ وقت اولویتمون نبوده ولی همیشه توی یه گوشه ای از ذهنمون بهش فکر میکردیم ... خدا رو شکر :)

وَ غولِ مرحله ی آخر ... واکسنِ ۱۸ ماهگی.

صبح با حسن و آسمان عسلی رفتیم و شاخِ غول رو شکستیم ... همه چیز خیلی خوب بود ... یعنی به جز یکم گریه به خاطر ترس از واکسن (نه دردِ خودِ سوزن) دیگه خبری از بی قراری نبود ... حتی توی راه به عنوان جایزه بستنی خوردیم و کلی هم بازی بازی کردیم باهم ... تا عصری هم اوضاع تحت کنترل بود ولی متاسفانه دردِ پا و تبِ لعنتی کم‌کم شروع شد ... تا الان کا ساعت یک و چهل و پنج دقیقه ی شبه این تب قطع نشده و فقط هی بالا و پایین میره ... آسمان همه ی تلاشش رو میکنه که راه بره ولی کاملا مشخصه که جونِ کوچولوش خیلی اذیته ... با قطره و شیاف داریم کنترل میکنیم تب رو تا ببینیم خدا چی میخواد ... با اینکه از خستگی هلاکم و از خواب دارم میمیرم ولی الان شیفت بیداری منه و این یعنی مادر بودن ...

+ بعدا نوشت ... تا ساعت چار و نیم پنجِ صبح بیدار بودم بالا سرش ... به سختی ... چون خیلی خوابم میومد و به زور چشمام رو باز نگه میداشتم ... مدام تبش رو چک میکردم ... مرتب پنج شیش تا دستمال نرم و مرطوب رو روی پاها و پیشونی و دستاش میذاشتم ... نفس کشیدنش رو چک میکردم ... کمپرس سرد هم روی پای واکسن زده بود ... با اینکه خیلی خوابِ باکیفیتی نداشت و توی خواب حرف میزد و گاهی هم ناله میکرد از درد ، اما دخترِ قویِ من به خوبی از پسش براومد ... شبِ سختمون سر شد و صبحِ امید رسید ... آسمان دیگه تب نداشت خدا رو شکر ... پاش یکمی دردناک بود براش اما کاملا تکونش میداد و لنگون لنگون راه میرفت ... یکمی هم بی اشتها شده بود که خب کاملا طبیعی بود ...

+ بعدا تر نوشت ... پس فردا بدنش و مخصوصا صورتش یکم ریخت بیرون و ملتهب شد ... دونه های ریز و پخشِ قرمز ... یه چیزی تو مایه های کهیر ... که اولش خیلی خیلی نگرانمون کرد ولی بعدش فهمیدیم از عوارض واکسنه و چیزِ خیلی مهمی نیست.

در کل باید بگم واکسن ۱۸ ماهگی اونقدری که همممه میگفتن سخت و اذیت کننده نبود برای ما ... حتی میتونم بگم جزوه راحت ترین ها بود ... ما که خداروشکر رد کردیم به سلامتی و دیگه خداحافظی کردیم تا شیش سالگی ...