روز تعطیلی که با صدای غر زدن های آسمان شروع شد و با گریه کردن های بیش از حد و بهونه گرفتن های پشت سرِ هم ادامه پیدا کرد ... حسن اومد و این حال و احوالِ آسمان با لوس شدنش برای بابا همراه شد و به بحث و دعوای ما منجر شد ... آخر سر هم دلخوری و گریه و از خونه بیرون زدنِ من و دختر (آسمان هم همچنان در حالِ بهونه و گریه) و بعدشم سکوتِ و آرامشِ امامزاده ... یک ساعتی خودم رو سپردم به هوای خیلی گرم و آفتاب ، آسمان هم مشغولِ بازی ... کباب گرفتیم و رفتیم خونه ... آسمان غر زد و بهونه گرفت و خراب کاری کرد ... چند لقمه ای بیشتر نخوردیم و این بار حسن از خونه رفت ... گریه کردم و غصه خوردم و آسمان رو که همچنان حالِ خوبی نداشت خوابوندم ... برق رفت ... آبِ کتری در حالِ جوشیدن بود ... میدونستم بعد از کباب تشنه میشه ... سبد چایی رو چهارطبقه پایین بردم ... با پله ، توی تاریکی ... زنگ زدم بهش و اومد توی همکف ... بغلم و دوبار محکم صورتم رو بوسید ... سبد رو برداشت و آروم توی گوشم گفت : حلال کن ... چهارطبقه اومدم بالا و در باز کردم و دخترِ ولو شده روی تشک رو دیدم ... دلم آروم شده بود ...
+Zeha
- سرکار روزای خیلی سختی رو میگذرونم ... تقریبا یک ماهه که بدجوری با شین درگیریم ... به شدت تنش و جر و بحث داشتیم این مدت ... با اینکه تقریبا یک هفته - ده روز پیش دوباره کلی حرف زدیم و معذرت خواهی کرد ازم و با یک کتاب سعی کرد ازم دلجویی کنه ولی دوباره بینمون آشوب شد ... بینمون که میگم یعنی بین من و شین و آقای همکار ... وَ کارد به استخونم رسید و بعد از یک سال و چهل روز کار کردن باهاش رفتم دفترکل و درخواست جا به جایی دادم ... چند روز بعد از معاونت خواستنش و فرداش هم اومدن شعبه برای بررسی موضوع ... حالا نمیدونم قراره چی بشه ولی من دیگه ظرفیتم تکمیله ... حفظ عزت نفس و شخصیتم از هر چیزی برام مهم تره ... سرِ همین موضوعات بود که خیلی حال و حوصله ی خوبی نداشتم.
+Zeha