بمونه به یادگار از ظاهر شدنِ اولین ترکِ شکمم ... قربونت برم که داری یواش یواش بزرگ میشی :)

+ ۲۵ اسفند

چاهارشنبه سوری رو هیچ وقت دوست نداشتم ... میترسیدم و بدم میومد از از این همه سر و صدا ... کوچیک هم که بودم توی همچین شبی یه آتیشی از دور پرتاب شد و اومد و اومد و تپ ... خورد توی سرِ من ... که نتیجه اش شد ترسِ وحشتناک و درد و سوختن پیشونی و موهام ... خلاصه که این حسِ دوست نداشتن باهام همراه شد تا سالِ پیش و اون ماجرای تلخ و اتفاقات شومی که بعدش افتاد ... دلم میخواد بهش بگم شوم ، چون هیچ حس و انرژی خوبی نداشت و نداره ... وَ اون اتفاق ادامه پیدا کرد و اثراتِ بدش تا همین الان هم همراهمونه ... خواهرم توی چاهارشنبه سوریِ پارسال بود که رفت ... گذشت و رسید به امسال ... حسن شیفت بود و من تنها بودم ... مامان اصرار داشت برم پیششون ولی قبول نکردم ... رضا غروبی خواست بیاد دنبالم و باز قبول نکردم ... از سرِ شب هم هرچقدر مامانِ حسن زنگ زد و گفت که کجایی و بیا اینجا و بریم بیرون و کوچه خبری نیست و شام پیشمون باش ، قبول نکردم ... دلم میخواست تنها باشم ... حتی به فرشته هم پیام ندادم که اوقاتم رو تلخ کنه ... یکمی خوابیدم اولش ... بیدار شدم و نماز خوندم و کارای خونه رو کردم ... به عادتِ این چند روز گوشی رو کنار گذاشتم و چندین ساعت کتاب خوندم ... بعدشم فیلم دیدم و نودل خوردم و کیف کردم از شبِ بی دردسری که داشتم ... به قول فسقل خیلی حال داد :)

مامان جانم ، یادت باشه که اولین دفتر نقاشیِ زندگیت رو آقاجون برات گرفت ... اونم وقتی که تو قدِ یه پرتقالِ فسقلی توی دلِ من بودی ... :)

یه خواهش دارم ... میشه لطفا هر کسی که گذرش به اینجا خورد و این نوشته ی منو خوند ، دعا کنه که خواهرم برگرده ؟! ممنون میشم.

حالا چون یخچالتون سایده ، نباید یه شیشه آب توش بذارید ؟!

من واقعا موندم چطوری میشه توی یخچال آب نباشه آخه :|

یعنی میتونه کله ی سحر که از خواب بیدار شد کلی تیپ بزنه و قدِ یه عروس خودشو بزک دوزک کنه ولی دریغ از مسواک و بوی خوش ... حالم بهم خورد :/

با یه عالمه خرید اومده خونه ... از کیسه ی سیب ها یه دونه تپلی و‌ خوشگلش رو درمیاره که یه رنگِ و لعابِ خیلی قشنگی داره ... میگه ببین اصن اینو دیدم یهو یادِ تو افتادم ، ببین چقدر شببه توعه ، فقط به عشق خودت اینو برداشتم :)

نمیدونم همه چیز یهویی شد ... نه اینکه ناخواسته و بدون برنامه بوده باشه ولی توقع نداشتم اینقدر زود همه چیز جور بشه ... راستش روزای اولی که علائمم رو میدیدم زمانی بود که درگیرِ حسن و کلیه اش بودیم و فکرم حسابی مشغول بود و مدام استرس و نگرانی داشتم ... جدی نگرفتم و گذاشتم به پای بهم خوردن سیستمِ بدنم و هورمونام ... بعد که یکم یه جورایی شدم شک کردم ولی باز خیلی اهمیت ندادم ... این وسط قضیه ی زنداداشم هم پیش اومده بود و حال و حوصله رو از هممون گرفته بود ... تا اینکه بدجور سرما خوردم و گوشم عفونت کرد ... رفتم دکتر و کلی دارو گرفتم ولی یه چیزی تهِ دلم میگفت داروهات رو نخور ... به دلم اعتماد کردم و دورانِ سختِ نقاهتم رو با استراحت و غذاهای مفیدِ خونگی گذروندم تا اینکه به خودم گفتم بابا پاشو برو یه آزمایش بده ببین چته خب ... بیبی چک و اینا شاید خیلی معتبر نباشه جوابش ... خلاصه که آزمایش دادم و دیدم که بلللللله ... باردارم ... وای :/ یعنی ، من ، حامله ام ... باورم نمیشد ... نه از ذوق و اشکِ شوقی خبری بود و نه از ناراحتی و غصه و عصبانیتی ... یه حالتِ بهت و تعجبی داشتم و دارم که یعنی واقعا من دارم مادر میشم ؟! سونوگرافی و بقیه چکاپ های اولیه رو دادم و شکرخدا همه چیز طبیعی و خوب بود ... یه موجودِ کوچولوی زنده که دست و پا داشت و توی من وول میخورد ... یا حسین ... خدایا داری با من چیکار میکنی ؟ این بچه ی منه ؟ این فسقلی ؟!

خیلی خیلی حسم عجیب غریب بود ... حسن اما خوشحال به معنای واقعی بود ... رنگِ نگاهش عوض شده بود انگاری ... یه مهربونیِ خاص و قشنگی به همه ی رفتاراش اضافه شده بود ... حواسش جمع تر از همیشه شده بود و بیشتر مراقبم بود ... به هیچ کسی نگفتیم تا یکم کار و بارمون سبک بشه ... مثلا نصبِ کابینتای خونه یک هفته ای طول کشید و یه تمیزکاریِ گنده و اساسی روی دوشمون گذاشت ... بعدشم جراحیِ دومِ حسن و سفرِ یکهوییِ شمال و منی که در تمامِ این مدت خودم رو عادی نشون میدادم و عینِ قبل پر جنب و جوش و سرحال با اطرافیان همراهی میکردم ... غافل از اینکه یکمی کمر درد و کسلی و خستگی به سراغم اومده بود ...

تا اینکه روزِ پدر رسید و طبقِ قول و قرارمون با حسن قرار شد توی اولین دورهمی خانوادگیِ حسن اینا اعلام کنیم ... یه جعبه ی هدیه برداشتم و توش دو سه تا جوراب و لباسِ نوزادی گذاشتم و جواب سونوگرافیم رو ، و قرار شد به عنوان هدیه ی روزِ پدر بدیمش به باباجان ... شام‌ رو خوردیم و من به راحله گفتم که فیلم بگیره ... مامان و بابای حسن رو نشوندم کنارِ هم و در حالیکه از استرس داشتم میمردم جعبه رو دادم دستشون ... وَ به محضِ اینکه درش باز شد صدای جیغ و داد و فریاد بود که بلند شد ... همه گریه میکردن و از ته ته دل خوشحال شده بودند ... من ، حسن ، مامانش مخصوصا و باباش ، خواهرا ... حتی شوهرای خواهرای حسن هم گریه می‌کردند ... یه حالِ خیلی خوب و قشنگی بود ... همگی تند تند میومدن سمتم و بغل های سفت و ماچ و دعاهای خوب خوب ... ازم سوالای مختلف میکردن و جنسیت میپرسیدن و اینکه چرا اینقدر دیر گفتم و اینا ... یعنی تا جوِ خونه آروم بشه دو سه ساعتی طول کشید ... ولی یه بارِ بزرگی از روی دوشم برداشته شد با فهمیدنشون ... خیالم یه جورایی راحت شد ... مخصوصا که خواهر کوچیکه ی حسن ماماست و خیلی راحت هر مشکل و سوالی که داشتم این همه مدت رو باهاش درمیون گذاشتم و توضیحِ سونو و آزمایشا رو یه بار دیگه با حوصله ازش شنیدم ... و شبمون به پایان رسیده بود ...

حالا مونده بود گفتنِ این خبر به مامانم اینا که به خاطرِ یه سری کارا و جور نشدنِ دیدارمون هی به عقب میفتاد ... دلمم نمیخواست تلفنی بگم بهشون ... و بالاخره پنجشنبه ی تعطیل رسید و قرار بود مامان بیاد دنبالم که بریم خونشون و چون حسن هم شیفت بود من شب رو اونجا بمونم ... صبح بود و داشتم آروم آروم به کارای خونه میرسیدم که مامان زنگ زد و گفت زود باش آماده شو که بابا داره میاد دنبالت ... حالا منو بگو که برنامه چیده بودم مامان بیاد خونمون و مثلِ همیشه که کمک میکنه جمع و جور کنم ، برگه ی سونوگرافی رو بذارم لا به لای وسیله ها که یهو چشمش بهش بخوره و ... :/ همه ی برنامه ریزی هام بهم ریخت ... نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و رفتم پایین ... برفِ خیلی خیلی قشنگی داشت میومد و بابا جلوی در منتظرم بود ... توی راه از اینور و اونور حرف زدیم و رسیدیم خونه ... بابا خداحافظی کرد و من رفتم بالا ... اونقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود که خدا میدونه ... نشستیم پای حرف و من ساکم رو باز کردم که سوغاتیاش رو بهش بدم ... و میونشون جغجغه ای که تازه گرفته بودم رو هم گذاشته بودم ... مامان یکباره چشمش بهش میخوره و میگه این چیه و ... جیییییغ میزد بنده خدا ... بغض و اشک و بغل کردنش باهم قاتی شده بود و هی قربون صدقه ام میرفت ... زود گوشی رو برداشت که به داداشم رضا خبر بده ... صداش رو از پشت تلفن میشنیدم ... عزیزدلم اونقدر گریه میکرد ... قرار شد شبش حضوری به خودِ بابا بگه ... ولی نگو که رضا اینا زرنگی کردن و واسه گرفتن مُشتُلُق زودی زنگ زدن به بابا گفتن ... خودشونم پا شدن اومدن پیشِ ما ... زنداداشم گریه اش بند نمیومد ... میگفت بعد از اون اتفاقی که واسه خودم افتاد اصلا ذوقِ هیچ چیزی رو نداشتم ، ولی زینب نمیدونی چقدر چقدر خوشحالم الان ، واقعا به شنیدنِ همچین خبری احتیاج داشتم ... مامان گریه ، رضا و مهشید گریه ، خودِ من ... چاهارنفری همدیگه رو بغل کرده بودیم ... چقدر جای فرشته خالی بود ... قلبم از نبودنش تیر میکشید و اشکم رو بیشتر درمیاورد ... دلم میخواست اولین نفر باشه که خبرِ خاله شدنش رو میشنوه اما حیف ........

همینطوری مشغولِ صحبت بودیم که دیدم بابا بهم پیام داده :

" سلام قربونت برم خوشگل بالام تبریک میگم انشالله پاقدمش براتون پرخیروبرکت باشه وسلامتی وموفقیت وخوشبختی وعاقبتبخیری وزیرسایه پدرومادر بودن نصیبش بشه خیلی خوشحال شدم مواظب خودت خیلی باش

هرکاری درهرزمینه ای داشتی روی من حساب کن تانفس دارم وجان دربدن باهمه وجودم درخدمت شماهاهستم بهترینها رابرات ارزومیکنم قربونت برم مامان مهربون ودوستداشتنی "

دلم قنج رفت از مهربونیش و دروغ چرا خیلی هم خجالت کشیدم ... جوابش رو دادم و باز هم به یادِ فرشته اشک ریختم ... چقدر دلم میخواست خوشحالی اونو هم ببینم ... جای خالیش رو حالا بیشتر از قبل حس میکنم و به بودنش خیلی نیاز دارم ... امیدوارم خدا خودش به دادِ دلتنگی های من برسه ...

و اما از ذوق و شوقِ فسقل های عمه هم نگم براتون که داستانی داره واسه خودش :))

+ چقدر حرف زدما :)