خیلی بدم‌ میاد که‌ توی این سن و سال باید با بابام بحث کنم ... سرِ کارم ، سرِ زندگی شخصیم ، بچه داری و هزارتا چیز دیگه ... آخرشم بشه اخم و تَخمِ بابا و قهر کردنش و گریه کردن من ...

+ بعد از این همه خستگیِ امروز :((

- از عادت های خوابِ این روزاش اینه که اولش از هم دوریم ، بعد هی اینور و اونور میشه ، هی نق میزنه ، هی تکون‌ میخوره و آروم آروم خودشو‌ نزدیکم میکنه و روی دستم ولو میشه و میخوابه ...

- تا چشم باز میکنه صدام میزنه ... ماما ... مامی ... بیا ... میرم پیشش ... خودشو میزنه به‌ خواب ... نگاش میکنم ... با گوشه ی چشش نگام میکنه ... اشاره میکنه به کنارِ بالشش ... چند بار با دست میزنه به کنارش ... یعنی بیا اینجا دراز بکش ... میرم کنارش و خودشو عینِ گربه آروم آروم میچسبونه بهم ...

یه شمالِ دو روزه ی هیجده نفره با خونواده ی حسن ... که خیلی خیلی خوش گذشت و حسابی حال و هوامون رو عوض کرد ... درسته که زمانش کم بود و هوا سرد بود و شبِ قبلشم با حسن بحثمون شده بود و آسمان هم یه کوچولو مریض بود و بی تابی میکرد ، ولی ، چسبید ... خدا رو شکر برای این روزهای خوش :)

بگو آخه مریضی ؟ واسه چی تا سه نصفه شب بیدار می مونی که کلِ دیجیکالا رو زیر و رو کنی و اینطوری خرج‌ بذاری رو دستِ خودت ؟! :|

+ سلام بر بخارگرِ گرونِ فیلیپس ✋🏻

+ سلام بر جیبِ خالی در اولین روزِ واریزِ حقوق ✋🏻