قضیه ی مغازه منتفی شد ... هر چقدر نشستیم و فکر کردیم دیدیم فعلا پولش رو نداریم و از پسِ کرایه اش نمیتونیم بربیایم ... جوابِ در و همسایه و فک و فامیل رو دادن هم چیزیه که دیگه از توانِ من خارجه ... واقعا دیگه دلم نمیخواد وقتم رو برای توضیح دادن به دیگرون هدر بدم ... دیگه دوست ندارم تا وقتی که نتونستیم کاملا مستقل بشیم ، هی شرایط و‌ موقعیتِ جدید درست کنم برای دخالت کردنِ دیگران ... مخصوصا توی این مورد که صبح تا شب باید به پدر و مادرِ حسن گزارش کار میدادم :/ یعنی اصلا تصورش هم اعصابم رو خورد میکنه ... خداروشکر بیخیال شدیم ... ایشالله اینستاگرام هم درست میشه و ما به کار و کاسبیمون میرسیم ... ولی بعدِ یک ماه کی حوصله ی دوباره راه انداختنِ پیج رو داره ؟! :/ شایدم مجبور شدیم و به برنامه های ایرانی رو آوردیم ... نمیدونم ... هر چی خدا بخواد :)