چقدر حالِ خوبی دارم ... حسن خیلی خسته بود و خوابیده ... خونمون ساکت و تر و تمیزه ... دارم واسه سحر عدس پلو درست میکنم و لباس کثیفا توی لباسشویی دارن تمیز میشن و بارون تازه قطع شده و هوا عالیه ... سفره ی هفت سین رو جمع کردم ... باقیمونده ی میوه و شیرینی و شکلات عید که تقریبا خیلی دست نخورد بود رو ده - پونزده بسته کردم و فردا پخشش میکنم ... همیشه دلم میخواست نذری های کوچیک و جمع و جور اما زود به زود داشته باشم ... جوری که به خاطر زحمتِ زیاد یا هزینه اش هی پشتِ گوش نندازمش ... وَ خب به لطف خدا از امسال میخوام بیشتر بهش بپردازم ... خاله اکرم این کار رو میکنه ... همیشه از غذایی که برای خودشون درست میکنه دو سه تایی هم نذری میده ... منم دلم میخواد همینطوری باشم ...

دوشنبه وقتِ سونوگرافی دارم و تعیین جنسیت و ماجراهای بعدش ... دیدنِ واکنش های اطرافیان به دختر یا پسر بودنِ نی نی و اینکه دیگه کم کم باید سیسمونی خریدن رو شروع کنیم و قطعی کردنِ اسمش و ... خیلی حس و حالِ عجیبیه ... راستش من چندتا چیز توی ذهنم داشتم که همیشه فکر میکردم برای من محقق نمیشه ... اینکه سرکار برم ، اینکه ازدواج کنم و مهم ترینش اینکه یه روزی مادر بشم ... نه اینکه دلم نخواد یا شرایطش رو نداشته باشم یا خونواده مخالف باشنا ، فقط خیلی برام باورنکردنی بود ... مخصوصا این آخری که واقعا توی تصوراتم هم نمیگنجید ... خوشحالم و بیشتر خدا رو شکر میکنم بابتش که من رو لایق دونست ... که توی بهترین زمان و شرایطِ ممکن این اتفاق برام رقم بخوره ... همیشه دلم میخواست با فکر و با آمادگی قبلی باردار بشم ... یه وقتی که از تهِ دلم احساس کنم که نیاز دارم یه بچه داشته باشم ... بعد با خودم میگفتم که خب چه جوری میشه به بچه داشتن نیاز پیدا کرد ؟! شکرِ خدا رابطه ام با حسن خوب بوده همیشه و توی این سال ها بهتر و پخته تر هم شده ... هیچ وقت نشده که کمبودِ چیزی رو احساس کنم یا دلم بخواد شرایط عوض بشه ... اما این روزا ، توی اوجِ حال و احوالاتِ خوب و خوشمون یه چیزی توی دلم میگفت که من نیاز به یک نوع محبتِ دیگه دارم ... یه جنسِ دیگه از عشق ... یه جور دوست داشتنِ خاص ... متفاوت از دوست داشتنِ مامان و بابا ، متفاوت از دوست داشتنِ حسن ، خونواده و دوستا و اطرافیا ... و راستش خیلی فکر کردم بهش و آخر دیدم که غیر از بچه هیچ چیز و هیچ کسی نمیتونه این احساس رو در من ایجاد کنه ... دیدم دلم یه ظرفیتِ خیلی زیادی برای عشق ورزی و دوست داشتن داره هنوز که نتونسته خرجِ کسی کنه ... این احساس بیش از اندازه ی دوست داشتنِ تمامِ آدم های توی زندگیِ منه ... و باید یه چیزی دیگه ای باشه که این احساس رو به پاش بریزم وگرنه خدا این حجم از عشق و محبت رو توی دلم نمیذاشت ... وَ خدا من رو دید و این لطف رو در حقمون کرد ... حالا چشم بهم زدم و روزها گذشته ... وَ من چقدر منتظرِ رسیدنِ اون روزِ موعودم ... که فرشته ی خدا رو توی آغوشم بگیرم و دوباره اون طعمِ عشقِ ناب و تازه رو بچشم ...