روز تعطیلی که با صدای غر زدن های آسمان شروع شد و با گریه کردن های بیش از حد و بهونه گرفتن های پشت سرِ هم ادامه پیدا کرد ... حسن اومد و این حال و احوالِ آسمان با لوس شدنش برای بابا همراه شد و به بحث و دعوای ما منجر شد ... آخر سر هم دلخوری و گریه و از خونه بیرون زدنِ من و دختر (آسمان هم همچنان در حالِ بهونه و گریه) و بعدشم سکوتِ و آرامشِ امامزاده ... یک ساعتی خودم رو سپردم به هوای خیلی گرم و آفتاب ، آسمان هم مشغولِ بازی ... کباب گرفتیم و رفتیم خونه ... آسمان غر زد و بهونه گرفت و خراب کاری کرد ... چند لقمه ای بیشتر نخوردیم و این بار حسن از خونه رفت ... گریه کردم و غصه خوردم و آسمان رو که همچنان حالِ خوبی نداشت خوابوندم ... برق رفت ... آبِ کتری در حالِ جوشیدن بود ... میدونستم بعد از کباب تشنه میشه ... سبد چایی رو چهارطبقه پایین بردم ... با پله ، توی تاریکی ... زنگ زدم بهش و اومد توی همکف ... بغلم و دوبار محکم صورتم رو بوسید ... سبد رو برداشت و آروم توی گوشم گفت : حلال کن ... چهارطبقه اومدم بالا و در باز کردم و دخترِ ولو شده روی تشک رو دیدم ... دلم آروم شده بود ...