سال ها پیش ، ظهر که میشد ، مامان میومد که یه چرتی بزنه ... بنده خدا یه بالش کوچیک برمیداشت و چادر گل گلیش رو میکشید روی خودش ... یکم چشم روی هم میذاشت که خستگیاش در بره ... حالا من مگه میذاشتم ... میرفتم پیشش ، بوسش میکردم ، نازش میکردم ، قلقلکش میدادم ، خاطره تعریف میکردم براش ... خلاصه هر کاری میکردم که نخوابه ... مامان طفلی پا به پای مسخره بازیای من میومد و دم نمیزد ...
وَ الان ، دختر کوچولوی خودم و حرف زدنای قبل خوابش که تمومی نداره ... مامان گِسِه بگو ... گِسِه ی الینا بگو ... نه سامیار رو بگو ... مامان خوبی ؟ مامان کجا رفته بودی ؟ اداره رفتی ؟ من اداره ی بابا رو دیدم ... مامان نخوابیم ... مامان پِس میخوام ... شیر درست کن ...
حالا کاش فقط حرف زدن بود ... نازم میکنه ، بوسم میکنه ، دست میکنه تو دماغم و غش غش میخنده ... چنگ میندازه ... گاز میگیره ... می پره روم ... پیتکو پیتکو میکنه باهام ... لالایی میخونم برام و ...
+ :) :) خدایا شکرت ...